پیام آور عشق


ماه حصل عشق

 

 
 
روح رویایی عشق،
از بر چرخ بلند،
جلوه ای کردو گذشت؛
شور در عالم هستی افکند.

شوق،در قلب زمان موج زنان،

جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود،
به جهان چهره نمود.
پرتو طبع بلندش ز تجلّی دم زد
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا گشود از رخ اندیشه نقاب،
هر چه جز عشق فروشست به آب
شعرشیرینش،آتش به همه عالم زد
می چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل،شاخه نبات
چشم جان بین به کف آورده ام،ای چهرۀ دوست
دیدن جان تو در چهرۀشعر تو نکوست.
این چه شعریست که صد میکده مستی با اوست
مست مستم کن از این باده به پیغامی چند.
زان همهگم شدگان لب دریا،به یقین خامی چند
کس بدان منصب عالی نتوانست رسید
هم مگر پیش نهدلطف شما گامی چند
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه؟
حافظ از مادر گیتیبه چه طالع زاده ست؟
طایر گلشن قدس.
اندرین دامگه حادثه چون افتاده ست؟
من،در این آینه غیب نما می نگرم.
خود از این طالع فرخنده نشانی داده ست:
رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم،
تا به اقلیم وجود این همه را آمده ایم.
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می پندارد.
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
رهرو منزل عشق،
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم:
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم.
ای خوشا دولت پاینده این بنده عشق،
که همه عمر بود بر سر او فّر همای.
خشت زیر سرو بر تارک هفت اختر پای.
بندۀ عشق بود همدم خوبان جهان:
شاه شمشاد قدان،خسرو شیرین دهنان
بندۀ عشق چه دانی که چه ها می بیند:
در خرابات مغان نور خدا می بیند
بندۀعشق چنان طرح محبّت ریزد؛
کز سر خواجگی کون و مکان بر خیزد
باده بخشند به او،با چه جلال و جبروت،
ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت
بندۀ عشق ندارد به جهان سودایی،
از خدا می طلبد:صحبت روشن رایی
آنک،آن شاعر آزادۀآزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،
که وضو ساخته از چشمۀعشق
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست.
چون سلیمان جهان است،ولی باد به دست
تاجی ازسلطنت فقر به سر،
کاغذ این جامۀآغشته به خونش در بر،تشنه صحبت پیر،
گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر.
همچو جامش،لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می دارد:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش.
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.
نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس،
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن،گو سر و خشت.
یک سخن دارد اگر دارد صد گونه بیان،
همه روی سخنش با انسان:
کمتر از ذرّه نه ای،پست مشو،مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان.
گُل به یک هفته فرو میریزد،
سنگ می فرساید،
آدمی میمیرد،
نام را گردش ایام مدام،
زیر خاکستر خاموش فراموشی می پوشاند.
شعر حافظ اما هر چه زمان می گذرد
تازه تر،با طراوت تر،گویاتر،روح افزار تر
رونق و لطف دگر می گیرد.
لحظه هایی ست که:انسان،خسته ست،
خواه از دنیا،از زندگی،از مردم،گاه حتی از خویش
نشود خوشدل با هیچ زبان،
نشود سر خوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،
نرسد باده به دادش،نه برد راه به دوست،
راست،گویی همه غمهای جهان در دل اوست
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است؛
که به فریاد رسد.
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیک بخت آنکه بدو یابد راه،
چاره ساز است به هر درد،که مرهم با اوست
به خدا همّت پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
کس بدان گونه که بایست،نخواهد دانست،
این پیام آور عشق،چه هنرها کرده ست.
به فضا در نگرید آسمان را،
که ز خمخانۀ حافظ قدحی آورده ست .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط دلنواز| |


Power By: LoxBlog.Com